ミ★ミبــــــازی روزگــــارミ★ミ | ||
|
در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه ی احساسات در آن زندگی میکردند. شادی،غم،دانش و باقی احساسات. روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است... بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند. اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود،عشق تصمیم گرفت تابرای نجات خود از دیگران کمک بگیرد. در همین زمان او از ثروت که با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.ثروت مرا با خود می بری؟؟؟؟
ثروت جواب داد:نه نمی توانم مقدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. جایی برای تو ندارم. عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد. غرور لطفا به من کمک کن. نمی توانم عشق،تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی! عشق از غم که در همان نزدیکی بود در خواست کمک کرد. غم،لطفا مرا با خود ببر. آه عشق آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم. شادی هم از کنار عشق گذشت،آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلا متوجه عشق نشد.ناگهان صدایی شنید:بیا اینجا عشق،من تو را با خود می برم.
صدای یک بزرگتر بود ،عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسید،ناجی به راه خود رفت. عشق که تازه متوجه شده بودکه چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:چه کسی به من کمک کرد ؟ دانش جواب داد او زمان بود. زمان؟؟؟اما چرا به من کمک کرد؟ دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد: چون تنها زمان بزرگی عشق را درک میکند. [ سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:داستان کوتاه(بزرگی عشق), ] [ 21:31 ] [ DUYĞU ]
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد، در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند ، پرستاران ابتدا زخماهای پیرمرد را پانسمان کردند، سپس به او گفتند :باید ازت عکسبرداری شه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شگستکی نداشته باشه. پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیاز به عکس برداری ندارد!!! پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. گفت: همسرم در خانه سالمندان است، هرروز صبح من آنجا میرم و صبحانه را باو میخورم.امروز به حد کافی دیر شده،نمیخوام بیش ازین تأخیر کنم. یکی از پرستاران گفت:خودمون بهش خبر میدیم منتظرت نمونه.
پیرمرد با اندوه گفت:خیلی متأسفام ،او آلزایمر دارد! چیزی را متوجه نمی شود، او حتی من را نمی شناسد. پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روزصبح برا صرف صبحونه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدای گرفته،به آرامی گفت: اما من که میدونم او چه کسی است.
[ پنج شنبه 19 دی 1392برچسب:داستان کوتاه, ] [ 19:11 ] [ DUYĞU ]
|
|
[ : بازی روزگار ] [ ] |